88/8/29:: 9:49 عصر
صادق میگلی
دیدگاه
باز پای دلم از سنگ نگاهت پیچید
جان من سنگ نزن من , شَل مادرزادم
آخرین بار که چشمم به جمالت افتاد
عیبش این بود که از چشم همه افتادم
در خم زلف کمندت هرکه افتاد , افتاد
کو حریفی که ز بند تو کند آزادم
یاد باد آن همه ایام که شب تا به سحر
رفت از دست تو تا گوش فلک فریادم
زان دمی که از تو بریدم , مرغ باغ ملکوت
هر دم از عرش بیاید به مبارکبادم
شکر ایزد که میان من و تو صلح افتاد
ترسم این بود که هر دم بدهی بر بادم
جان من سنگدلی , دل به تو دادن غلط است
بارها گفتم و از کفته خود دلشادم
نه , به جان من مسکین که ز حرفم بگذر
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کلمات کلیدی: